از وقتی کار با چاقو را یادگرفتم، خرد کردن پیازهای نذری را دادند به من. نذری خورشت‌سبزی است که همان قورمه‌سبزی مردم جاهای دیگر است، اما توی شیراز نامش خورشت‌سبزی است ـ خورش هم نه. توی خورشِ سبزی سیب‌زمینی می‌ریزند ولی توی خورشت‌سبزی ـ یا قورمه‌سبزی‌ـ لوبیا است و چرب‌تر و پررنگ‌تر هم است. با پیاز ـ از نوع داغش‌ـ گوشت و سبزی‌اش را سرخ می‌کنند. عموی بزرگم هرسال این نذر را روز عاشورا می‌دهد. هر سال دو سبد پیاز با من است. توی جو نذری دادن خانه‌ی عمویم این‌که کاری با من باشد را دوست دارم. تنها وقتی که فامیل پدری‌ام، آن هم نه همه‌شان، دور هم جمع می‌شوند همین دو روز تاسوعا عاشوراست. شاید اگر در فیلم درامی زندگی می‌کردیم، نذری بهانه‌ای بود برای اینکه دور هم جمع شویم و گپ بزنیم و تعاملات خانوادگی را زنده نگه داریم. اما تنها کاری که آن دو روز می‌کنیم این است که نذری آماده کنیم. کسی حواسش به کسی نیست و همه سرشان توی کاری است که هر سال برای نذری انجام می‌دهند. تنها زمانی با هم تعامل داریم که یکی می‌خواهد بداند گوشت‌ها کاملا پخته‌اند یا برنج آماده شده است؟ راستش توی این فضا احساس بطالتی که همیشه آن گوشه‌موشه‌های ذهنم داشتم می‌زد بیرون. همه آن‌قدر مشغول بودند و این‌ورو‌آن‌ور می‌رفتند که آدم اگر گوشه‌ای نشسته بود و پیازش را خرد می‌کرد، حس می‌کرد به هیچ دردی نمی‌خورد. این خلأ درونی را با پیاز نمی‌شد پر کرد، اما می‌شد گریه‌اش را گردن پیاز انداخت. اینجوری وقتی از چش‌وچار و دماغت آب بیاید کسی خیلی دقت نمی‌کند پیاز برایت دردسر ساخته است یا داری گریه می‌کنی. خانه‌ی عمویم کنار مسجد است و معدود دفعاتی هم که کسی دقت می‌کرد و می‌فهمید جریان چیست، می‌گفتم برای سوز نوحه است، برای امام حسین است.
من اولین کسی نبودم که گریه‌اش را گردن امام حسین می‌انداخت. عمویم هرسال برای گوشت توی خورشت، از گوسفندهای خودش می‌کشد. من و هم‌بازی‌هایم توی فامیل، وقتی بچه بودیم گوسفندها را خیلی دوست داشتیم و تفریحمان این بود که توی آغل تماشایشان کنیم. پسرِ عموی کوچکم، آرمان، گاهی می‌رفت بهشان دست می‌زد یا نازشان می‌کرد. یک‌ سال محرم آن‌قدر از یک کهره‌ی سفید خوشش آمده بود که به عمویم گفته بود این بره مال اوست و اسمش را گذاشته «نازگل». آن‌قدر دوستش داشت که هر روز صبح بلند می‌شد و می‌رفت که با نازگل بازی کند و عشقش را با غذا دادن به او ابراز می‌کرد. هر چه به دستش می‌رسید می‌برد برای نازگل؛ نان خشک، شیرینی، آب‌نبات. گذشت تا وقتی که محرم تمام شد.
محرم سال بعد که برگشتیم روستا، نازگل خیلی بزرگ‌‌‌تر شده بود. دیگر تقریبا همه می‌دانستند نازگل مال آرمان است و چه‌قدر دوستش دارد. آن سال هم بالاخره عاشورا رسید. آن روز آرمان نزدیک‌های ظهر بیدار شد. از خانه به سمت مقصد همیشگی‌اش رفت، آغل عمویم. من هم همراهش رفتم. دم درش که رسیدیم، بع بع هیچ گوسفندی شنیده نمی‌شد. از کسی پرسیدیم گوسفندها کجا رفته‌اند و او گفت که چوپان آن‌ها را برده کوه چرا کنند، ولی نازگل توی حیاط خانه‌ی عمویم است. رفتیم توی حیاط. یک ایل مرد آن‌تو بودند. همه‌شان پشتشان به در بود اما وقتی رفتیم داخل برگشتند و زل زدند به ما. یک لحظه همهمه‌شان خوابید. از لای دست‌و‌پاها نازگل را دیدیم که روی زمین افتاده بود و پاها و دست‌هایش را بسته بودند. نیاز نبود کسی چیزی بگوید که بفهمیم می‌خواهند بکشندش. آرمان زد زیر گریه. بابایش آمد بغلش کرد. حالا روی شانه‌ی پدرش گریه می‌کرد. بابای آرمان او را از حیاط برد بیرون و من را هم بردند توی خانه. صحنه‌ی ذبح گوسفند را ندیدم، اما رغبتم برای خوردن گوشت و نذری‌ای که نازگل قربانی‌اش شده بود، به صفر رسید.
عصر آرمان را توی حیاط و با چشم‌های قرمز پف‌کرده دیدم. تا من را دید اشکش به راه افتاد. هنوز نتوانسته بود با قتل نازگل کنار بیاید. همان موقع زنی از کنارمان رد شد و از آرمان پرسید که: «آرمان گلی، چرا گریه می‌کنی؟». او گفت که گریه‌اش برای امام حسین است و آن زن هم کله‌اش را ماچ کرد و رفت. وقتی از او پرسیدم که چرا دروغ گفت جواب داد: «چون بابام گفته من مرد شده‌م و زشته برای یه بره گریه کنم.»
رفتار آشنایی بود. من هم که روزهای اول مدرسه دلم برای خانه‌مان تنگ می‌شد و گریه می‌کردم، به بچه‌ها می‌گفتم دلم برای پدربزرگم که تازه مرده تنگ شده است تا بهم نگویند «بچه‌ننه». جایی که کسی تو را نمی‌فهمد، جایی که خیلی چیزها الکی‌الکی مایه‌ی شرم است، مجبوری برای رفتارهایت دلیل‌های دروغ بیاوری که قبولت کنند. توی روستا هم، وقتی احساس تنهایی و بی‌مصرفی می‌کشتم، و می‌دانستم کسی این احساس را نمی‌فهمد، اصلا کسی توی فاز فهمیدن اینجور چیزها نیست، مجبور بودم گریه‌ام را زیر کت‌وشلوارِ گریه برای امام حسین پنهان کنم که ملت چیم نگویند. اینجا قبح خیلی از چیزهارا زبر نام امام حسین پنهان می‌کنند
اینجا عمویم مجبور بود به امید بچه‌دار شدن دخترش نذر کند و هرسال به اسم امام حسین خورشت‌سبزی بدهد دست مردم؛ تا وثیقه‌ای باشد برای رهایی از سرزنش مردم درمورد ننگ بچه‌دار نشدن دخترش؛ تا وقتی مردم خورشت‌سبزی‌اش را می‌خورند عار کنند از اینکه پشتش راجع به دخترش بد بگویند که حرمت نذر امام حسین حفظ شود. اینجا نذری امام حسین مزه‌ی خون نازگل را می‌دهد، مزه‌ی بغض آرمان را، مزه‌ی حق‌السکوت مردم راجع به بچه‌دار نشدن دخترعمویم
کودکی که گذشت، دیگر گریه‌هایم کمتر شده بود و نیازی به دروغ های مصلحتی نبود. اما نذری که جزوی از عادت سالانه شده بود همچنان برگزار می‌شد و برای شرکت در آئین داوطلب بودم…
سال آخر سبزی هارا خورد کردم، اشک هایم می‌آمد با اینکه خبری از پیاز نبود!
نمی‌دانم شاید…

نویسنده: مریم رحیمی

 

خرید مجله